در یکی از روزها شیوانا پیر معرفت از روستایی می گذشت که به دو کشاورز بر خورد می کند. هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد.
شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟
کشاورز می گوید : می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است.
شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر همین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری
رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟
او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم !
شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .
سال ها می گذرد روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم و حشمی دارم چنین و چنان
شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست
خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه
او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لایعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است
شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذت های بی ارزش این دنیاست.